۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

The Little Fairy"پري كوچك غمگين"




من


پري كوچك غمگيني را


مي شناسم كه دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد آرام آرام


پري كوچك غمگيني


كه شب از يك بوسه مي ميرد


و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

فروغ فرخزاد
تولدي ديگر

۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

Farewell "وداع"







وقتي كه صدايت لبريز مي شود از بي نيازي






چشم هايت پر مي شود از رنگ بي رنگ دروغ






و خاطره تمام آن روزها يكايك از پيشاپيش چشم هايم مي گذرند!






دوست دارم با بودنمان وداع كنيم






و اشك ها و خون ها و آرزوها را به باد حسرت بسپاريم.







بي آنكه جوياي پاسخ "چه" يا "چرا" باشيم...






آنقدر در هزارتوي ذهن پوياي روزگار گم شويم...






تا با تمام هست و نيست از ضميرش آلودگي بزداييم و محو شويم...





ميترا س





چهارشنبه 14 شهريور 86


۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه

Pray for Peace "نيايش براي صلح"


خداوندا، مرا وسيله صلح خويش قرار ده؛


آنجا كه كين است، بادا كه عشق آورم؛


آنجا كه تقصير است بادا كه بخشايش آورم؛


آنجا كه تفرقه است، بادا كه يگانگي آورم؛


آنجا كه خطاست ، بادا كه راستي آورم؛


آنجا كه شك است، بادا كه ايمان آورم؛


آنجا كه نوميدي است، بادا كه اميد آورم؛


آنجا كه ظلمات است، بادا كه نور آورم؛


آنجا كه غمناكي است، بادا كه شادماني آورم؛




خداوندا، بادا كه بيشتر در پي تسلي دادن باشم تا تسلي يافتن؛

در پي فهميدن باشم تا فهميده شدن؛
در پي دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن؛




چه با دادن است كه مي گيريم؛


با فراموشي خويشتن است كه خويشتن را باز مي يابيم؛


با بخشودن است كه بخشايش به كف مي آوريم؛


با مردن است كه به زندگي برانگيخته مي شويم؛




منبع: نيايش براي صلح/ فرانچسكوي قديس

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

چه راه دور

چه راه دور!

چه راه دور بي پايان!

چه پاي لنگ!


نفس با خستگي در جنگ

من با خويش

پا با سنگ!


چه راه دور
چه پاي لنگ!
احمد شاملو
ققنوس در باران

۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه

"قصه شمع و شاپرك"


قصه شمع و شا پرک قصه عشق بي وصال



چشمک بي وقفه شمع خواهش قلب پر خيال




خواب و خيال شاپرک پر زدن و وصل به شمع



وسوسه هاي آتشين بوسه اي از شعله شمع



***

گريه ناتمام شمع حسرت بي کفايتي

لاشه اي از شاپرکش سوخته از قرابتي





...


سراب عشق و سوختن...؛



اشک کجا غرامتي؟







ميترا-س


بهار 84

۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

Captive"اسير"



وعده های ملا قات

عشق در حصار عقربه ها

...جریان موسیقی صدای تو گهگاه

دریغ!؛


...که لابلای ثانیه های آشفته تو گم شده ام

***


بغل بغل بوسه کفایت نمیکند من را

رهایی از هر بند آرزوی منست...؛
ميترا س
پاييز 84

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

Forgotten"فراموش شده"





ثانیه های آشفته؛



خاطره های غبار گرفته؛



گمشده؛ در سقوط رویا...؛




شن های ساعت عمر بی امان فرو میریزند...؛




نه! راه بازگشتی نیست...؛



**

حلقه طلایی روشن



(پر از صورتک های مسخ شده...آدمک های کوکی...)




فرو رفته در مهی غلیظ...؛

چشم ها شان همه خیره به یک سو ...؛





فرداها...؛




اکنون را به دار می آویزند؛ تا شاید...؛

***




من نمی خواهم زنده به گور شویم...؛
ميترا-س
بهار84

۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

Excuse "بهونه "





دو تا پرنده ، كه بالهاشون دلتنگه


...
دلتنگ يه پرواز؛



دو تا پرنده ، كه چشماشون


...
خيسه از بي طاقتي ، بي تابي براي آسمون؛


*


دو تا پرنده كه انگار تو قفسن
!



اما نگاهشون پر از شوق رهاييه ؛



دو تا پرنده كه انگار پر شكسته ان!



اما پراشون ، از همه بالهاي دنيا براي پرواز تشنه تره؛



***

… حالا ، آسمون ديگه


براي تعريف بهونه شون خيلي كوچيكه ؛



ديگه حتي پرواز ،



اوجي نيست براي آروم گرفتنشون ؛



*
كاش مي تونستن بفهمن ،



چرا اينقدر خسته ان!



كاش ميتونستن ببينن ،



كي اون بالا پشت لحاف ستاره ها قايم شده ،



تا از اون بپرسن...



***

كي مي دونه؟!



شايد يه روز صبح ، وقتي آفتاب بيدارشون كرد…



آوازشون به يه زبون ديگه باشه ؛

نگاهشون اونقدر بدرخشه ،



كه همه دنيا رو كور كنه و ستاره ها رو شرمنده؛

قلبشون اونقدر تند بتپه ؛



كه ساعتا از كار بيفتن


!
كه حتي زمان سكوت كنه و تا ابد خيره شه به اونا…



كي ميدونه؟
!!!
By: Mitra
ميترا س
بهار83

Lighthouse فانوس دریایی




من چراغ ساحلی متروک را مانم

روزوشب درخویش میسوزم

گرچه هر گمراه با من قصه های آشنا دارد

من،جداازآشنایی، بی تپش، آرام، تنهایم؛


خون سرد ریخته درچشم شبهایم؛

روزهاچون دانه ی تسبیح

زیرانگشتان بی رؤیای من،آرام میلغزند

من سرود عشق رانا خوانده میسوزم

زخم رادرپرده های اشک می پوشم

روزوشب،آشفته ومغرور!؛

درفریب خویش میکوشم
Adapted from an offline message!

۱۳۸۶ خرداد ۴, جمعه

Limbo"برزخ"



فصل اول


نسيم خوشايندي ، گيسوان سرسبز و جوان درختان بيد مجنون را مي رقصاند؛ و برگ ها آزاد و رها تقدير خود را به دست باد بازيگوش سپرده بودند...؛

آسمان ، پس زمينه زلال تصوير اين عشقبازي، با رنگ آبي خيره كننده اش، جلوه گري مي كرد؛ و ابرهايي كه گاه و بيگاه مي آمدند و مي رفتند ، انگار پنبه هاي حسرت و روياي برف هاي روي قله ها بودند كه در دل دريايي آسمان پرواز مي كردند.؛

لونا تا آنجا كه مي توانست در دوردست آسمان خيره شد؛ اين همه زيبايي در چنان روز غم انگيزي، عجيب مي نمود.؛

مخلوط سبز مغزپسته اي برگ ها در دل آبي آسمان و تلون گل هاي رنگارنگ رز، بنفشه و اقاقيا ذهنش را از تمام دل مشغولي هايش مي ربود و در عطر رويايي ايده آل هاي هميشگي اش غوطه ور مي ساخت؛

از همنوايي زيباي عناصر طبيعت در ترانه بهاري به شوق آمده بود كه صداي خسته انيل او را به خودش آورد: "نمي خواي جواب بدي؟

دوباره آن مار چنبره زده را احساس كرد كه داشت در وجودش مي خزيد
...
ديگر خبري ازآن لطافت در پيرامونش نبود. تنها مورچه ها بودند كه ميتوانستند كمي آرامش كنند؛ مثل هميشه كه درلحظه هاي سردر گمي اش با او همدردي مي كردند...مثل چهار سال پيش كه براي اولين بارآنگونه توجهش را با گام هاي بي وقفه و سرعت ثابتشان جلب كرده بودند. موجودات ريز و كوچك و خستگي ناپذيري كه معلوم نبود چه شباهتي به او داشتند!؛

اين بار صداي انيل،بي حوصله تر بلند شد: "چرا حرف نمي زني لونا؟! سكوت هيچ چي رو عوض نمي كنه؛ ميدوني كه فايده اي نداره..."؛

لونا به چشمهاي مردي كه كنارش نشسته بود نگاه كرد.مردي كه هيچ وقت نتوانسته بود به دنياي ماوراي آن دو گوي كوچك سياهش نفوذ كند.؛

آن مار چنبره زده حالا سر بر آورده بود و داشت نيش مي زد
...
جريان خون سرخ وداغي روي گونه هايش را كاملا احساس مي كرد... هر لحظه در انتظار لمس دستان نوازشگري بود كه اشك از گونه هايش بزدايد و دستان مضطربش را در پناه خود بگيرد...؛

اما انيل داشت به دختر و پسري كه چند قدم آن طرف تر در آغوش هم نشسته بودند نگاه مي كرد.؛

لونا مثل هميشه اشكهايش را پاك كرد تا انيل دوباره از ضعف او شكايت نكند. انيل برگشت: " ببينمت... باز گريه كردي؟ چرا اين كارارو مي كني ؟ مگه چي شده..."؛

لونا با نيشخند تلخي گفت : "... مگه چي شده؟!"؛

تو اصلا عذاب كشيدن رو دوست داري. به كوچكترين بهونه اي خيال پردازي مي كني. دوست داري بدبخت ترين آدم روي زمين باشي؟"؛

تو هميشه منو يه آدم احمق تصور مي كني! خيال مي كني من نمي فهمم؟ چند بار تو اين چند سال از دروغ گفتنات نتيجه مثبت گرفتي؟ چند بار تونستي منو گول بزني؟..."؛

دوباره شروع نكن، لونا! حوصله اين بحث هاي مسخره رو اصلا ندارم."؛

دوباره بحث به نقطه كور هميشگي رسيد
...
لونا به اين فكر مي كرد كه تا حالا چند بار روي اين صندلي نشسته اند، چند بار همين جا با هم خنديدند و چند بارگريستند.؛

آخرين دعواي شومش رو هرگز فراموش نمي كرد. روزي كه انيل قشنگ ترين گوي بلورينش رو از سر عصبانيت شكست و ... . از تصور آن روز لرزه اي بر اندامش افتاد.؛

انيل نزديك تر شد: " سردته؟"؛

لونا با نگاه عميقي كه پر از پوچي بود به چشمهاي خوددار مرموزش خيره شد.؛

در حالي كه داشت دست هاي لونا را گرم ميكرد گفت: "چرا اينقد دوست داري منو اذيت كني...ها؟"؛

لونا نفس عميقي كشيد.؛

دامن پنبه اي و سفيد آسمان آبي پر از لكه هاي كبود شده بود. ديگر اثري از اشعه هاي سمج خورشيد در آسمان نبود. در عوض چراغ ماه داشت پر سوتر مي شد تا براي يك شب طولاني بهاري آماده پرتو افشاني باشد.؛

زمان رفتن فرا رسيده بود
...

***
تلنبار بحث هاي بي پايان و هزاران سوال بي جواب، بر شانه هايش سنگيني مي كرد.؛
از فرط خستگي به خواب رفت...بي آنكه لحظه اي بي تابي كند.؛
ديگر به دنياي خشمگين واقعيت ها عادت كرده بود وزندگي
از پيش تعيين شده اي كه آرزوها، انديشه ها و تخيلش جايي در آن نداشتند

ميترا- س


ارديبهشت 86
By Mitra

Creative Hands









۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

The fifth season"فصل پنجم"

«فصل پنجم»



من از بهار مي گفتم


،
و تو آرام- آرام در پاييز روياهايت،





_خيال تند رنگ ها_


به خواب مي رفتي...





دست هايت به عادت پاييز سرد؛


و چشم هايت به تقليد از خشونت برگ ها آتشين




***

دوباره جدال گلوله هاي مخملي سپيد و رنگ ها


...


در كنجي از خاطره آخرين برگ يخ زده،



تصويري از هميشه بهاري دور...



آنچه باقي ماند


،

چشماني خيس از شبنم خشك



و قلبي سرد...


پر از افسانه تپيدن



***

...تو از بهار مي گويي...


by:Mitra
ميترا-س
زمستان84

The Dream"رويا"

« رويا»



لرزش سكوت



ناله هاي دردناك خرده هاي بلور



تنهايي گل سرخي كه بغضش را فروخورد


تا دل گلدان بيش از اين ترك برندارد









زمزمه پايمال شدن گلبرگ هاي پرپر شده ...



و چشمه هايي زلال


كه

از جادوي باران خون حكايت مي كرد




***


روياي گل سرخ در جام بلور

"جز يك سراب نبود"

by: Mitra
ميترا-س
فروردين83

Sweet innocence