۱۳۸۶ تیر ۶, چهارشنبه

"قصه شمع و شاپرك"


قصه شمع و شا پرک قصه عشق بي وصال



چشمک بي وقفه شمع خواهش قلب پر خيال




خواب و خيال شاپرک پر زدن و وصل به شمع



وسوسه هاي آتشين بوسه اي از شعله شمع



***

گريه ناتمام شمع حسرت بي کفايتي

لاشه اي از شاپرکش سوخته از قرابتي





...


سراب عشق و سوختن...؛



اشک کجا غرامتي؟







ميترا-س


بهار 84

۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

Captive"اسير"



وعده های ملا قات

عشق در حصار عقربه ها

...جریان موسیقی صدای تو گهگاه

دریغ!؛


...که لابلای ثانیه های آشفته تو گم شده ام

***


بغل بغل بوسه کفایت نمیکند من را

رهایی از هر بند آرزوی منست...؛
ميترا س
پاييز 84

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

Forgotten"فراموش شده"





ثانیه های آشفته؛



خاطره های غبار گرفته؛



گمشده؛ در سقوط رویا...؛




شن های ساعت عمر بی امان فرو میریزند...؛




نه! راه بازگشتی نیست...؛



**

حلقه طلایی روشن



(پر از صورتک های مسخ شده...آدمک های کوکی...)




فرو رفته در مهی غلیظ...؛

چشم ها شان همه خیره به یک سو ...؛





فرداها...؛




اکنون را به دار می آویزند؛ تا شاید...؛

***




من نمی خواهم زنده به گور شویم...؛
ميترا-س
بهار84

۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

Excuse "بهونه "





دو تا پرنده ، كه بالهاشون دلتنگه


...
دلتنگ يه پرواز؛



دو تا پرنده ، كه چشماشون


...
خيسه از بي طاقتي ، بي تابي براي آسمون؛


*


دو تا پرنده كه انگار تو قفسن
!



اما نگاهشون پر از شوق رهاييه ؛



دو تا پرنده كه انگار پر شكسته ان!



اما پراشون ، از همه بالهاي دنيا براي پرواز تشنه تره؛



***

… حالا ، آسمون ديگه


براي تعريف بهونه شون خيلي كوچيكه ؛



ديگه حتي پرواز ،



اوجي نيست براي آروم گرفتنشون ؛



*
كاش مي تونستن بفهمن ،



چرا اينقدر خسته ان!



كاش ميتونستن ببينن ،



كي اون بالا پشت لحاف ستاره ها قايم شده ،



تا از اون بپرسن...



***

كي مي دونه؟!



شايد يه روز صبح ، وقتي آفتاب بيدارشون كرد…



آوازشون به يه زبون ديگه باشه ؛

نگاهشون اونقدر بدرخشه ،



كه همه دنيا رو كور كنه و ستاره ها رو شرمنده؛

قلبشون اونقدر تند بتپه ؛



كه ساعتا از كار بيفتن


!
كه حتي زمان سكوت كنه و تا ابد خيره شه به اونا…



كي ميدونه؟
!!!
By: Mitra
ميترا س
بهار83

Lighthouse فانوس دریایی




من چراغ ساحلی متروک را مانم

روزوشب درخویش میسوزم

گرچه هر گمراه با من قصه های آشنا دارد

من،جداازآشنایی، بی تپش، آرام، تنهایم؛


خون سرد ریخته درچشم شبهایم؛

روزهاچون دانه ی تسبیح

زیرانگشتان بی رؤیای من،آرام میلغزند

من سرود عشق رانا خوانده میسوزم

زخم رادرپرده های اشک می پوشم

روزوشب،آشفته ومغرور!؛

درفریب خویش میکوشم
Adapted from an offline message!