۱۳۸۶ خرداد ۴, جمعه

Limbo"برزخ"



فصل اول


نسيم خوشايندي ، گيسوان سرسبز و جوان درختان بيد مجنون را مي رقصاند؛ و برگ ها آزاد و رها تقدير خود را به دست باد بازيگوش سپرده بودند...؛

آسمان ، پس زمينه زلال تصوير اين عشقبازي، با رنگ آبي خيره كننده اش، جلوه گري مي كرد؛ و ابرهايي كه گاه و بيگاه مي آمدند و مي رفتند ، انگار پنبه هاي حسرت و روياي برف هاي روي قله ها بودند كه در دل دريايي آسمان پرواز مي كردند.؛

لونا تا آنجا كه مي توانست در دوردست آسمان خيره شد؛ اين همه زيبايي در چنان روز غم انگيزي، عجيب مي نمود.؛

مخلوط سبز مغزپسته اي برگ ها در دل آبي آسمان و تلون گل هاي رنگارنگ رز، بنفشه و اقاقيا ذهنش را از تمام دل مشغولي هايش مي ربود و در عطر رويايي ايده آل هاي هميشگي اش غوطه ور مي ساخت؛

از همنوايي زيباي عناصر طبيعت در ترانه بهاري به شوق آمده بود كه صداي خسته انيل او را به خودش آورد: "نمي خواي جواب بدي؟

دوباره آن مار چنبره زده را احساس كرد كه داشت در وجودش مي خزيد
...
ديگر خبري ازآن لطافت در پيرامونش نبود. تنها مورچه ها بودند كه ميتوانستند كمي آرامش كنند؛ مثل هميشه كه درلحظه هاي سردر گمي اش با او همدردي مي كردند...مثل چهار سال پيش كه براي اولين بارآنگونه توجهش را با گام هاي بي وقفه و سرعت ثابتشان جلب كرده بودند. موجودات ريز و كوچك و خستگي ناپذيري كه معلوم نبود چه شباهتي به او داشتند!؛

اين بار صداي انيل،بي حوصله تر بلند شد: "چرا حرف نمي زني لونا؟! سكوت هيچ چي رو عوض نمي كنه؛ ميدوني كه فايده اي نداره..."؛

لونا به چشمهاي مردي كه كنارش نشسته بود نگاه كرد.مردي كه هيچ وقت نتوانسته بود به دنياي ماوراي آن دو گوي كوچك سياهش نفوذ كند.؛

آن مار چنبره زده حالا سر بر آورده بود و داشت نيش مي زد
...
جريان خون سرخ وداغي روي گونه هايش را كاملا احساس مي كرد... هر لحظه در انتظار لمس دستان نوازشگري بود كه اشك از گونه هايش بزدايد و دستان مضطربش را در پناه خود بگيرد...؛

اما انيل داشت به دختر و پسري كه چند قدم آن طرف تر در آغوش هم نشسته بودند نگاه مي كرد.؛

لونا مثل هميشه اشكهايش را پاك كرد تا انيل دوباره از ضعف او شكايت نكند. انيل برگشت: " ببينمت... باز گريه كردي؟ چرا اين كارارو مي كني ؟ مگه چي شده..."؛

لونا با نيشخند تلخي گفت : "... مگه چي شده؟!"؛

تو اصلا عذاب كشيدن رو دوست داري. به كوچكترين بهونه اي خيال پردازي مي كني. دوست داري بدبخت ترين آدم روي زمين باشي؟"؛

تو هميشه منو يه آدم احمق تصور مي كني! خيال مي كني من نمي فهمم؟ چند بار تو اين چند سال از دروغ گفتنات نتيجه مثبت گرفتي؟ چند بار تونستي منو گول بزني؟..."؛

دوباره شروع نكن، لونا! حوصله اين بحث هاي مسخره رو اصلا ندارم."؛

دوباره بحث به نقطه كور هميشگي رسيد
...
لونا به اين فكر مي كرد كه تا حالا چند بار روي اين صندلي نشسته اند، چند بار همين جا با هم خنديدند و چند بارگريستند.؛

آخرين دعواي شومش رو هرگز فراموش نمي كرد. روزي كه انيل قشنگ ترين گوي بلورينش رو از سر عصبانيت شكست و ... . از تصور آن روز لرزه اي بر اندامش افتاد.؛

انيل نزديك تر شد: " سردته؟"؛

لونا با نگاه عميقي كه پر از پوچي بود به چشمهاي خوددار مرموزش خيره شد.؛

در حالي كه داشت دست هاي لونا را گرم ميكرد گفت: "چرا اينقد دوست داري منو اذيت كني...ها؟"؛

لونا نفس عميقي كشيد.؛

دامن پنبه اي و سفيد آسمان آبي پر از لكه هاي كبود شده بود. ديگر اثري از اشعه هاي سمج خورشيد در آسمان نبود. در عوض چراغ ماه داشت پر سوتر مي شد تا براي يك شب طولاني بهاري آماده پرتو افشاني باشد.؛

زمان رفتن فرا رسيده بود
...

***
تلنبار بحث هاي بي پايان و هزاران سوال بي جواب، بر شانه هايش سنگيني مي كرد.؛
از فرط خستگي به خواب رفت...بي آنكه لحظه اي بي تابي كند.؛
ديگر به دنياي خشمگين واقعيت ها عادت كرده بود وزندگي
از پيش تعيين شده اي كه آرزوها، انديشه ها و تخيلش جايي در آن نداشتند

ميترا- س


ارديبهشت 86
By Mitra

Creative Hands