آدمک ها همه درهایشان را بر من بستند...
من ماندم و...
شاخه گل هایی در دست!
و آنهایی که عشق را نمی بینند.
***
وقتی آنها را هدیه دادم،
در چشمانشان تمسخر را دیدم،
و چند قدم آنسوتر
گلبرگ های پرپر شده شان را...
هرگز...
نمی خواهم...
رزهای عاشقم را...
دفن کنم...؟!
میترا س.
84