۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

«شكنجه»


شاخه هاي خشكيده
شلاق
از شكستن
ميخورند

ريشه هاي خراب اما
پوسيده
زير خاك
پنهان شده اند!

بي ذره اي خيال
_بي خاطري پريش_
آسوده خفته اند

به مجازات
وخون بهاي شاخه های شکسته شان
هيچ!
خراش هم بر نميدارند
...

ميترا سالاري
1/1/88

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

«کابوس»






تب و تشنج شب را
به آغوش تو
پاشویه می کنم

فانوس را
روشن می کنم
و
تو...
کابوس می شوی!



(نیمه شب سه شنبه 27/12/87)

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

«آدم کلنگی»




آخر خط
همیشه زلزله نیست؛
هنگام که خرابه ها
به سر آوار شوند!

انکار ِ تو را
آن چنان ملالی نیست؛



_که می بینم_



گونه ها دیگر
از آماس ِسیلی کبود شده اند!

دیدگانم که گرد شده؛
از گرداب اندیشه هاست...
عجیب درگیر ِ گره
به "نقش ایوان" اند!

...



_حالا_
هر چه من بگویم:
"«کلنگی» را باید کوبید"!





یکشنبه 25/12/87

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

«تعبیر»


قلبم چه تند می تپد
از شوق دیدن رویت
و ذهن
پَرت می شود
از تپانچه ای
که به شقیقه ش نشانه رفته ایُ و
ماشه ای که می فشری...



جمعه 23/12/87
میترا سالاری

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

«قصاص»

من کُشته ام!
این بار...
من شکسته ام...

می توانی انگشت شماتت
نشانه بگیری
به سست عنصری ام
و تزویر ِ اساسم را
تار و مار کنی!

میدانم!
دشنام میدهی
به شاخه های شلخته ام!

من دیگر از سایه بان ِ تو بودن
خسته ام، عزیز!
شرمنده ام!
زخم ِ تبرهای تو
ضماد بر نمی دارند...

تنم، تکه تکه؛
ریشه هایم، ریش ریش؛
و تزلزل ِ زانوانم...

مجبور شدم
که نشستم...


پنج شنبه 22/12/87

میترا سالاری

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

«شهوت»




عشق را


به ضیافتِ لحظه هاى نياز


دعوت کن!




ولى..


شمع ِ دل به شرار آتشش میفروز...


که شعله اش


به خموشی ِ نوش ِ یک عطش است!




***




این عشق، ملبّس و


ابلیس


آمده است!




این ثانیه ها


همه


سرشار وسوسه ند!




این شربتِ وصال


شرنگی


نبوده بیش!


تلخ است


شفا ی ِ

هماغوشی وخیال!

.

.

.


***

...


لعنت به خنجرِ نیرنگ و


عصمتی مسموم!



نفرین به خوبی ِ من،


خوش خیالی ِ محکوم!




میترا سالاری
سه شنبه 20/12/87

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

«مرگ خیال»



مردن که گفت که دگر نا دمیدن است؟
تفسیرِ مردنِ خیال بگو آری! چگونه است؟

افسانه را کشیدنِ نفسی، جز فسانه نیست!
لمس فسانه جز توهم بیمارگونه نیست!

خوش داشته ای دلت عمری به یک خیال!
یک عمر عشقبازی و عشرت؛ زهی خیال!

شد خاطره تمام لحظات تو و خیال...
بس کن خیال واهی ماندن! شو بی خیال!

ماتم بگیر! به سوگِ مرگ همین خیال!
سنگی بساز به وسعت گور همین خیال!

*
گفتی خیال با ذهن تو در هم تنیده اند؟!
یعنی که جان تو به هم او پیوند داده اند؟!

باشد! برو!
دوباره تو و دست این خیال...
بسپار جان و...
بِبُر شرِّ این خیال!


میترا سالاری
یکشنبه 18 اسفند 86

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

«تعلق»


داشتن یا نداشتن؛
مسئله اینست!
نه بودن یا نبودن...

هستی یا نیستی:
تکلیف روشن است!
تعلیقِ تعلق اما...

وقتی هستند
بی هیچ نشانی از پیوند...




پیوند یعنی تنیدن به تار و پود...

در فاصله
پلی از ارتباط نیست


"چراغهای رابطه تاریکند"
[1]



***
عادت سرانگشتان به جستجوی یک حلقه است

که آیا هست
یا
نیست...

داشتن یا نداشتن؛
مسئله این است!

نه بودن یا نبودن!






میترا س.
جمعه 16/12/87


[1] فروغ فرخزاد