۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

«وصیت نامه»

عمری افزودم
به سنگینیِ سینه ریزی
که از اشک های من
به گردن داشتی

با خیال خوش آویختن
به شانه های تو بود،
اگر نفسی می رفت!
اگر عمری می افزودم...

گلایه ی شاخه هایِ تُردِ تو را
تازه شنیدم!
تو هم می شکنی؟!

می کاهم
در تاریکی
که کورسوهای من
همه شب کور شدند

وتو!
فقط بخوان
و بدان
که با خودت بودم!


میترا س.

اردیبهشت 88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

«من و صلیب و سیب »

من چون مسیح بودم
که "صلیب صداقت"
به دوش می کشیدم

و با هر گام،
زیر تازیانه های روزگار،
_ناگزیر_
به "گاهِ مرگ"
نزدیک تر می شدم.

آن جا
صلیبی که خود ساخته بودم
می افراشتند...
و زجرِ دوخته شدن
به چهار میخِ عقل و انتخاب،
سیاست و دروغ،
اجرِ سالیانِ صداقت بود...
که می گرفتم!

***
ای کاش
من چون مسیح بودم!
آن دم که ماندم و
طعم و بویِ سرخ؛
و خیالِ سیب...



آن دم که الفبای فریب را
عاقبت
از ابلیس آموختم
و به زیر آمدم...
***

خدایگانِ فریب
در بزنگاه مرگ
در من رخنه کرد؛

پیش از آن که میخ ها
در بستر صلیب،
با خون رگ هایم
هماغوش شوند


و اشک خدا اگر بارید
نه چون من چون مسیح بودم!

***

من به پنداری زنده ام!
_زجری بدونِ درد_
برای من
که ریشه ی نفرت از فریب را
سالها
در دل صلیبم
دوانده ام...


ولی آخرین وسوسه،
سرخیِ سیب
من را فریب داد...

وسوسه ی گریز از مرگ،
وسوسه ی زیستن با تنفسی مسموم،
که پیشکش فریبکاران است


و من
نوفریبکاری شده ام...
_آئینه ی عبرت_
با کلاهخودی
همیشگی
از خار
که هر لحظه
با دردِ زخم هایش
به یاد می آورم:



" من چون مسیح ... "