۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

«بالماسکه»

هر کار می کنم
چشم هایت
در این جورچین
جا نمی شوند!

***

"تور"های واژگان،
_پاسبانِ پنجره هایِ ابهام_
تابیدن را
در خاطر خورشید
سرکوب می کنند
و آفتاب
در ژرفای ِ آبی ِ رنگ
غرق می شود...

***

حالا
که نمایشنامه
از حضور تو و خنده ها
خالیست،
شبیخونِ اندیشه
هم بازیِ
ذهنِ گیجِ من است...

***

پایانِ بالماسکه
و
نقش یک عقاب
پشتِ صورت آبی،
که از تو
روی سن
جا مانده
پیداست!

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

«من»: مقتول ، قاتل ، قاضی

حالا
که کوچه های کودکی
_با نقشِ قلب های تیرخورده _
زیر آوار مانده اند
و جویبارهای باغِ بلوغ ،
به قطره قطره خونشان آغشته اند،
ردِّ دست های تو پیداست
...

شعله های خشمِ چشم هایت را
که هنوز
با تعصّب زبانه می کشند ،
لای چهره ی عبوست مپیچ!

با قضاوتِ "من"
در این دادگاه،
حکم ، تیر بارانِ وجدانِ گمراهت
به دست ِ تیروکمانِ همان
کودکِ مقتول است!

میترا س.

17 تیر 88

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

«شِکوِه های شب»

امشب...
با درجه ی آغوش ،
حرارتِ لحظه های با تو- بدون تو،
سنجیده می شوند!
در التهاب این تب و لرز ،
ارواحِ آرزوهایِ زنده به گور ،
احضار می شوند!

امشب...
به یادِ نوازش دست های تو،
دست هایی به دورحلقوم
حلقه می زنند!
فریادهای بلند ، در تنگنای گلو
گیر می کنند...
و اشک هایم ، در تموزِ نگاه
تبخیر می شوند!

امشب...
تپش های قلب من
روی بغض شیشه ای
تَرَک می اندازد!
و تکه های من ،
با نگاه به شبی دیگر،
که نرم- نرم
با اندیشه ی صبح
نزدیکی می کند،
آب می شوند...

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

«من ماندم و تو و سِن ِخالیِ رقص...»


دستی
به دستِ سردِ تو ،
زنجیر می زنم

نزدیک می شوی؛
به شانه های تو،
تکیه می زنم

مست از
شرابِ موسیقیِ رقصی
که در فضاست؛
جامی دوباره ،
پیمانه ی لبریز می زنم!

تسخیر می شوم
از ژرفای ِ چشم تو؛
جادوی یک نگاه
و به لب،
بوسه می زنم

مسحورِ قدرتِ
متناقض نمای ِ زندگی!
آواز:
زخم ِ پوچ...
که فریاد می زنم!

در آخرین دقایق
از این رقص مرگ بار،
"هم رقص ِ مرز بان " !
به تو، پیوند می زنم

هذیان ِ رقص
و کنایه...
چشمم چه خیره ماند!
من را ببین!
که لاشه شدم ...
لبخند می زنم!


میترا س.


8 تیر88

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

فریادهای فاصله بر حنجره شلاق می زنند...

«فریادهای فاصله بر حنجره شلاق می زنند؛
وقتی که ماه ، دلتنگ ِ خورشید می شود... »


"لونا"،_الهه ی ماه _
در جستجوی ِ نیمه ی ِ پنهان ِ گمشده،
در آسمان کهکشان" تو"، خورشید
طواف می کند...

در دلتنگی
برای وصله ی ناجوری که یافته،
رنگ پریده تر می شود؛
تکیده تر...
با قطره قطره
نقره های اشک
روی تن طلایی تو،
رنگ می بازد

***

تقدیر در تقابل تغییر؛
وصال، در فاصله ای محال؛
نقش ستاره ها
و نمایشنامه : سرنوشت!
تعریف مرگ و زندگی
که در دلِ تــــــاریــکی نوشت

...

***

لونا،
نیمه شبی،
در اندیشه ی طلوع،
تبدار از عشق ِ یکی شدن با نور،
در انتحارِ عاشقانه
یا شاید استحاله ای،
تاریک می شود...

میترا س.

تیر ماه 88