۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

«بازتاب»

تصور کن!
گلی،
میان زباله ها،
شکوفه داده است!

با رنگ هایی خندان و
جوانه هایی پرشور،
خام از خیال تحسینی...
لحظه ها را
چون رنگ گلبرگ هایش
یکی یکی
به زباله دان می اندازد

***

به پای بی اهمیت
که بهایی نمی پردازند!

چشم های حسادت را
دیریست به جستجو نشسته ام،

و به بیدادگاه نفرت
بارها از بی تفاوتی
گله برده ام...


آخر!
آیینه ها را بیرحمانه شکسته اند!

دیگر چه فرق می کند
زشت با زیبا؟!

وقتی معنایشان

مدیون انعکاس است!


میترا سالاری

8/1/88

«سنت آگوستین ِمن» My Saint Agustin



آگوستین ِ من!
سنت هم اگر بشوی...
جنایت هایت،
از یاد نمی روند!

کفش هایی
هرچند نو
به پا کنی...
رد پاهای برهنه ات،
پنهان و پاک
نمی شوند!


از من نخواه
که ایمان بیاورم
"به سادگی"!



این بند های عادت تو
به طعم ِ گس ِ گناه،
هرگز
"به سادگی"
سست و گسسته

نمی شوند!





میترا سالاری
9/1/88

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

«تو بگو مرز جنون!»



از سیم خاردارهای ِ حصار ِ کلیشه،
حسابی زخم برداشته ایم...
ما به تنگ آمده ایم،
یا سلول تنگ تر می شود؟

در این مسلخگاه،
تخیل،
به چند میخ واقعیت
مصلوب می شود آخر؟

با کدام تیغ،
ذهن را مُثله کرده؛
و این چنین خونسردانه،
اسلایس های شعور را،
به خوردِ عادتِ بیمار می دهیم؟!

پس تیشه ها کجاست
تا حفاظِ شیشه ای ِ ساختار شکنی را
بشکنیم؟

هوای تازه ای شاید دمید...
نفسی...
و شش پر از هوا!
دم
و باز...

چرخه روتین زندگی!



آه!
که به هم زدن ِ تکرار هم
تکراری شده است!

ذهن را
به چرخه دایره سپرده ایم،
که مبادا
به اسارت ِ خط عادت کنیم!

می خواهم از شکل ها بگریزم...
هر چند بُعد که باشند...

هر چند
خارج از مرز ِ شکل،
به پندار ِ تو
_که خود ، شکلی_

دنیای دیوانگی باشد!



میترا سالاری

1/2/88

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

«میترا» یعنی خورشید!



سوختنم،



بهای لمس خورشید بود

پر شدم...


و در بازدمی،



همه را پس دادم!


انگار در تُنگ تنم



هیچ نمی گنجید...


گردِ شب،


بر پرده دیدگانم پاشید


و چشمانم،


شبگردِ کوچه باغ های ِ تاریک شدند





با نیشگون ِ نور از پلک هایم،


و سیلی های ِ تابش خورشید،



بیدار نمی شوم دیگر!

که خورشید


در خود من بود


و گریخت


تهی شدم...




زندگی با طعنه نامی



که عطش ِ مرگ ِ سیاهی ِ جاری در رگ هایم
با نیم نگاهی از او
خاموش نمی شود،

مجازات سنگینی است!
میترا سالاری
27/1/88