۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

«سیراب از سراب»


گریزی ناگزیر
از شن باد کویر،
مرا
به سایه بان خیالت،
پناهنده کرد!

دل
به سراب حضورت
نبسته بودم!
که دریغ ِ آغوشت
غمی باشد...

*

تیزیِ خنجرم،
هر از گاهی
به انتقام
لبخند می زند...

و من!
با خیال ِ خوش ِ
ریختن ِ خون ِ خیال ِ تو،
سیراب می شوم!

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

«سـیــــــــــگار»

با هر پُک :
گاه سبک، گاه سنگین،
آتش می شویم
زیر ِ خاکستر
وبعد...
دود...

از بوسه ی شعله،
متولد می شویم
و در بهتی عجیب
به سرعتِ تصعید روح،
_توتونِ پیچیده در پوست_
زُل می زنیم!

روزگار
که وحشیانه کام می گیرد
و ما گُر می گیریم...
ریه هایش
نپوسیده از سرطان!

عشق را ببین!
در خلسه ای لطیف
چه با ولع،

می بلعد
دود و دودمانمان...!

هیچ یک نمی دانیم
چند پُک مانده
تا سقوط در بستر ِ خاکستر!

راستی!
ققنوسِ افسانه ها
که می گفتی،
از خاکستر ِ "سیگار" هم

به دنیا آمده است؟!


میترا سالاری

15/3/88




۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

«سرخ و سپید و سبز» مرا تعریف کرده است

از سرخ ، زندگی
با خون ، سیاه شد
با سرخ ِ آتشین
عمرم تباه شد!

قرمز به زعم تو
عشق است ، نازنین!
آخر چگونه عشق
تیغی کشنده شد؟!




*
رنگی که در میان
فریاد می زند
در وسعتِ خلاء

بی رنگ و حال شد!


یک کوری ِ سپید
خورشید، دور و محو؛
آن شیرِ باشکوه،
آخر چه رام شد!

این سینه ی سپید،
کهَ افسانه می سرود
از فطرت و خلوص
هم گنگ و لال شد!


*



این سبز، لا اقل
بوی طراوت است!
یک حس تازگی،
صلحی دوباره شد!
یک موج می دمد
از رقص برگ و باد؛
در روح زندگی
امید زنده شد...

18 خرداد 88