۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

«ابلق»




پهنای این چارخانه های ابلق را دویدیم

سواره هامان پیاده شدند و 
پیاده ها...


تمام!

چند وقتی است 
که گوشه نشینِ کنج این زاویه ام...
هرچند،میان من و تو
یک قدم بیشتر فاصله نیست،
نوبت من اگر باشد، 
پات شده ایم

18 آذر90

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

«تو 1»

دوباره بی کسی سکوت و
دهن کجی ثانیه ها به سکون...

دوباره کش و قوس مازهای هزارتو،
روی تن ملول فاصله...

دوباره بی تابی چنگ زخمی من و
دلِ ریشِ آسمانِ ماه-دزدِ خاطره...


هربار صدایی در تو
نام مرا فریاد می زند،
_احتمالا گم شده باشم!_
به روشنایی برق چشم های تومی اندیشم
تا به تسکین عطری از حضور،
ذهنم
از زنجیرهای هوشیاری
آزاد شود...

لونا- 8آبان 90

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

carpe diem!

به سوزن تبسم ثانیه ها،
تار و پود دنیای پوسیده ام را
به درزهای حضورت
 بخیه می زنم
...

بی خیال 
از بازی گربه ی روزگار و 
کلاف هایی این چنین!

لونا
مهر 90
*عکس از anniversary عزیز.

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

« زلالی برهنگی»

زبانه ی سوزان ِ شعله های اشتیاق ،
حرارتِ تبِ تو
به تلافیِ
تمام تنهایی سرد من...
***
تو:
 تنها تو...
و تنِ برهنه ی من:
زخمیِ تازیانه های روزگار!
تشنه ی التیام...
***
تصویرِ تو در "زلالی برهنگی" ام:
پیشانی پرچین و
چشم های پشیمان عشق زده...
آتشی تابناک،
 که بی رحمانه
خاموش می شود!!!

لونا- دوشنبه 18 مهر 90

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

«جنس»

ایستاده ام!
منجمد...
و دست هایم،
انگار
به دست های کسی
قلاب شده اند
_هنوز_
که زیر نگاه های خورشید
آب
شده است!

بهار 90

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

«و من دیگر آزادم»


چه قدر خوب است
که صبح بیدار شوی
به تنهایی
و مجبور نباشی به کسی بگویی
دوست اش داری
وقتی دوست اش نداری
دیگر

(ریچارد براتیگان)
...




۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

تنهایی پرهیاهو


من وقتی چیزی می‌خوانم٬ در واقع نمی‌خوانم.
جمله‌ای زیبا را به دهان می‌اندازم و مثل آب نبات می‌مکم٬
 یا مثل لیکور می‌نوشم٬
تا آن‌که اندیشه٬ مثل الکل٬ در وجود من حل شود٬
تا در دلم نفوذ کند و در رگ‌هایم جاری شود‌ 
و به ریشه‌ی هر گلبول خونی برسد. 

(تنهایی پر هیاهو- بهومیل هرابال)

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

«آختامار»

            -"آخ! تامار! "
- این صدای توست،
          راه گم کرده ای به گمانم
                 جزیره خاموش است!
                    شکسته فانوسم ،
                           خیالی نیست!
                        دل به دریا می سپرم...
*
          -"آخ! تامار!"
- عزیزکم!
         خیالی نیست!
       یادگاری هایت را برداشته ام...
        همان قلوه سنگ ها
           که هدیه می دادی به جیب هایم !
*
         -"آخ ! تامار! "
      
 تو هنوز و همواره  می خوانی ام
...

میترا- دی 89
پ.ن. :

«تامار» در افسانه ای ارمنی ،نام دختری است که هر شب برای دلدارش فانوس یا مشعلی می افروخته تا راهنمای شب تیره ی دریا میان جزیره و شهر باشد. تا این که طی جریانی شبی این فانوس می شکند. "آخ ! تامار! " صدای دلداده ی تامار است که در دریا سرگردان مانده و فریاد می زند!