۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

«واژبست»



دهان می گشاییم
و واژه ها
یکی یکی به هم قلاب می شوند
...
طنابی می بافند
به بلندای هر آن چه ناگفتنی است
تا آگاهی،
_تبعیدیِ محکوم_
برابر مردم چشمان خیره ات
 از آن حلق آویز شود!

14 دی 90

«عبور»



هر بار
از چهارراه های خسته ی شهر 
عبور می کنم
که با چشم های خشمگینِ خواب زده شان
به ما زل زده اند
و در شمارشی معکوس
به قضاوت مان نشسته اند،
تنگ دستانی می بینم...
-مثل خودمان-
که حباب های عشق را
ناشیانه به هم می فروشند
و با نگاه های گُل اندودِ التماس
به دست های بخشش می نگرند!

هربار
سبز شدن
تکرار می شود
و نقش ها جابه جا...

چهار راه های بعدی
چشم به راه اند...

17 دی 90

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

پرسه های بی هدف» 1»


خطوط تنت، دستانت، چهره ات،
در من امتداد می گیرند!
و بارها
 از تقاطعِ موازیِ آغوشت
رد می شوم!
نگو
که کوچه باغ های لبان تو
به بن بست می رسند!
بگذار چشمان تو
بر تاریکی این خیابان ها
نور بپاشند
و انگشتانمان را
هر لحظه
در خاک خیال
قلمه بزنیم!
دی 90