۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

هرگز

آدمک ها همه درهایشان را بر من بستند...

من ماندم و...

شاخه گل هایی در دست!

و آنهایی که عشق را نمی بینند.

***

وقتی آنها را هدیه دادم،

در چشمانشان تمسخر را دیدم،

و چند قدم آنسوتر

گلبرگ های پرپر شده شان را...

***

هرگز...

نمی خواهم...
رزهای عاشقم را...
دفن کنم...؟!



میترا س.
84

۳ نظر:

ناشناس گفت...

به شدت نقدت برا سمفونی مردگان داغونم کرد
عالی نوشته بودی

تبادل لینک؟
خواهش میکنم

Mitra گفت...

ممنون از لطفت!حتما!
خوشحال میشم!

ناشناس گفت...

خب
عشق و گبربگ...زیاد عشق نیستم...جتی سورمه...حتی خودم....درباره ی درد بگو...نکبت؟
مرگ


من آدمم
شاید
درک نمیکنم
شاید
شاید میترسم