۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

«اسکیزوفرنی»

دستان سست پل پیر،
سقوط سنگریزه ها...

هذیان حضور شانه های تو؛
توهم تکیه به شانه هایت ؛
شبحی شکسته از تو
روی خرده شیشه هایِ آشفته یِ من ...

تکه های من
هنوز می تابند؛
همراه واژه ها،
که رنگ می بازند،
یکی-یکی،
می ریزند...

3 اسفند 88

۴ نظر:

ناشناس گفت...

تا به حال پل رو اینطور ندیده بودم.
یا پل دختر میانه افتادم. که وسط نداره!!!

م.ا. هومن گفت...

درود به شما
خوشحالم كه دوباره مي نويسيد
سبز باشيد و مانا

آرتین سیاره گفت...

سلام
چشمهایش رو به خورشید سیاهندو او مانده روی پلی تیره و تار به انتظار...تا که شاید بیاید مهربانش
که پر بکشند.
شعرهای زیبایی داریدو نگاهی لطیف.

ناشناس گفت...

فوق العاده بود. یاد پل دختر میانه افتادم که دهانه ی وسطش خراب شده. تو ذهنم تشبیه را ساختم