۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

«تگرگ»

تگرگ می بارید!
پناهگاهی نبود
و آغوش تو گرم...

به رگبارم نگیر
اگر روزی
از آغوشِ خاموشِ تو
سویِ چشم هایِ روشنی
روانه شدم!
میترا- اردیبهشت 89

۵ نظر:

بهراد گفت...

آغوش خاموش!
...
...
این دومین شعر شماست که گویا درک می کنم و می فهممش. بهراد زیاد باهوش نیست.

ناشناس گفت...

شعر جدید تراوش نشده است؟

م.ا. هومن گفت...

موفق باشيد
از اين شعر كوتاه و زيبا لذت بردم

ناشناس گفت...

سلام با غزلی تازه به روزم

ماه ، ماهی ، برکه....در دامان شک ها زندگی کردم
سالها در آرزوی شاپرکها زندگی کردم


چشم تا وا کردم از قلّه به قعر درّه افتادم
کودکی بودم که با کوه مَحَک ها زندگی کردم
رضا کرمی

ناشناس گفت...

سلام ...
مرسی که اومدی میترا
راستش من رفتم کیش ...
دارم پردیس بین المللی کیش دانشگاه تهران، ارشد می خونم...
این دل منه که وقتی می آم اینجا می لرزه.
بیا بهم سر بزن .. خوشحال می شم ازت یاد بگیرم.
دیگه آموزشگاه نمی آم ... چون کیش هستم و تهران نیستم ..
دلم تنگ میشه میترا