۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

«تو بگو مرز جنون!»



از سیم خاردارهای ِ حصار ِ کلیشه،
حسابی زخم برداشته ایم...
ما به تنگ آمده ایم،
یا سلول تنگ تر می شود؟

در این مسلخگاه،
تخیل،
به چند میخ واقعیت
مصلوب می شود آخر؟

با کدام تیغ،
ذهن را مُثله کرده؛
و این چنین خونسردانه،
اسلایس های شعور را،
به خوردِ عادتِ بیمار می دهیم؟!

پس تیشه ها کجاست
تا حفاظِ شیشه ای ِ ساختار شکنی را
بشکنیم؟

هوای تازه ای شاید دمید...
نفسی...
و شش پر از هوا!
دم
و باز...

چرخه روتین زندگی!



آه!
که به هم زدن ِ تکرار هم
تکراری شده است!

ذهن را
به چرخه دایره سپرده ایم،
که مبادا
به اسارت ِ خط عادت کنیم!

می خواهم از شکل ها بگریزم...
هر چند بُعد که باشند...

هر چند
خارج از مرز ِ شکل،
به پندار ِ تو
_که خود ، شکلی_

دنیای دیوانگی باشد!



میترا سالاری

1/2/88

۱ نظر:

مرتضی محمودی گفت...

سلام دوست گرامی
شعر هایت را خواندم


"lilac"