بهای لمس خورشید بود
پر شدم...
و در بازدمی،
همه را پس دادم!
انگار در تُنگ تنم
هیچ نمی گنجید...
گردِ شب،
بر پرده دیدگانم پاشید
و چشمانم،
شبگردِ کوچه باغ های ِ تاریک شدند
با نیشگون ِ نور از پلک هایم،
و سیلی های ِ تابش خورشید،
بیدار نمی شوم دیگر!
که خورشید
در خود من بود
و گریخت
تهی شدم...

زندگی با طعنه نامی
که عطش ِ مرگ ِ سیاهی ِ جاری در رگ هایم
با نیم نگاهی از او
خاموش نمی شود،
با نیم نگاهی از او
خاموش نمی شود،
مجازات سنگینی است!
میترا سالاری
27/1/88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر