۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

«میترا» یعنی خورشید!



سوختنم،



بهای لمس خورشید بود

پر شدم...


و در بازدمی،



همه را پس دادم!


انگار در تُنگ تنم



هیچ نمی گنجید...


گردِ شب،


بر پرده دیدگانم پاشید


و چشمانم،


شبگردِ کوچه باغ های ِ تاریک شدند





با نیشگون ِ نور از پلک هایم،


و سیلی های ِ تابش خورشید،



بیدار نمی شوم دیگر!

که خورشید


در خود من بود


و گریخت


تهی شدم...




زندگی با طعنه نامی



که عطش ِ مرگ ِ سیاهی ِ جاری در رگ هایم
با نیم نگاهی از او
خاموش نمی شود،

مجازات سنگینی است!
میترا سالاری
27/1/88

هیچ نظری موجود نیست: