۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

«چیزی شبیه خاطره»

آن قدر

لابه لای میله های ذهنم

دست و پا زدی...

که گریز تقلاهایت،

عاقبت خراش شد

روی دیوارِ دالانِ حلق!

دوست نداشتم

میان پلک هایم

تبخیر شوی!


بگذار به فال نیک بگیرم

همآغوشیِ چشم هامان را:

اشتیاقی که

به هوسِ تلخِ همخوابگی

نفروختم !


بگذار به تبسم ثانیه هایی

بیندیشم

که غلیظ زیستیم!

میترا س.

مهر89

۷ نظر:

م.ا.هومن گفت...

پیروز ، مانا و سبز باشید

ناشناس گفت...

very nice. very very nice

Niloofar گفت...

This one...
how I like this one!

blackmoon375 گفت...

قسمت اول شعرت رو خیلی دوست دارم واقعاً زیباست و حس و کاملاً منتقل میکنه، قسمت دوم شعرت رو دوست ندارم؛ نه بخاطر ادبیاتش بخاطر مفهومش، زندگی کردن با خاطره ها و گذشته هیچ سودی نداره و جز تنهایی و افسردگی هیچی به همراه نمیاره، باید گذشته را رها کرد و فقط ازش درس گرفت.

Mitra گفت...

blackmoon عزیز!
ممنونم از نظرت...اما به اندیشه ی من، باید یاد بگیریم که خاطره هامون رو دور نندازیم و بُعد دیگر زندگیمون : "زمان" رو بپذیریم. باید بااثرلمس خاطره ها که روی پوستمون جا انداخته، همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم.
موافق این موضوع نیستم که گذشته ها رو دور بندازیم! صورت مساله رو نباید پاک کرد. این رو میگن ابتکار! که دیدگاه رو نسبت به تجربه های تلخ تغییر بدیم!  

blackmoon375 گفت...

الهه خورشید عزیز!
کلامت کاملاً متین و درست است، اگر کمی دقت نظر د رجملات من هم داشته باشی حتماً در خواهی یافت که منظور من دور انداختن گذشته نبوده، رها کردنش بوده.
زمان بعدی جدا نشدنی از زندگی ماست، اما چسبیدن به گذشته و زندگی با خاطرات قطعاٌ مانع از پیشرفت و تلاش خواهد بود.

شهاب س.ا گفت...

درد و آه از دست های سرد...
خیلی سوزناک بود میترا جان