آن قدر
لابه لای میله های ذهنم
دست و پا زدی...
که گریز تقلاهایت،
عاقبت خراش شد
روی دیوارِ دالانِ حلق!
دوست نداشتم
میان پلک هایم
تبخیر شوی!

بگذار به فال نیک بگیرم
همآغوشیِ چشم هامان را:
اشتیاقی که
به هوسِ تلخِ همخوابگی
نفروختم !
بگذار به تبسم ثانیه هایی
بیندیشم
که غلیظ زیستیم!
میترا س.
مهر89
۷ نظر:
پیروز ، مانا و سبز باشید
very nice. very very nice
This one...
how I like this one!
قسمت اول شعرت رو خیلی دوست دارم واقعاً زیباست و حس و کاملاً منتقل میکنه، قسمت دوم شعرت رو دوست ندارم؛ نه بخاطر ادبیاتش بخاطر مفهومش، زندگی کردن با خاطره ها و گذشته هیچ سودی نداره و جز تنهایی و افسردگی هیچی به همراه نمیاره، باید گذشته را رها کرد و فقط ازش درس گرفت.
blackmoon عزیز!
ممنونم از نظرت...اما به اندیشه ی من، باید یاد بگیریم که خاطره هامون رو دور نندازیم و بُعد دیگر زندگیمون : "زمان" رو بپذیریم. باید بااثرلمس خاطره ها که روی پوستمون جا انداخته، همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم.
موافق این موضوع نیستم که گذشته ها رو دور بندازیم! صورت مساله رو نباید پاک کرد. این رو میگن ابتکار! که دیدگاه رو نسبت به تجربه های تلخ تغییر بدیم!
الهه خورشید عزیز!
کلامت کاملاً متین و درست است، اگر کمی دقت نظر د رجملات من هم داشته باشی حتماً در خواهی یافت که منظور من دور انداختن گذشته نبوده، رها کردنش بوده.
زمان بعدی جدا نشدنی از زندگی ماست، اما چسبیدن به گذشته و زندگی با خاطرات قطعاٌ مانع از پیشرفت و تلاش خواهد بود.
درد و آه از دست های سرد...
خیلی سوزناک بود میترا جان
ارسال یک نظر