۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

«شهوت»




عشق را


به ضیافتِ لحظه هاى نياز


دعوت کن!




ولى..


شمع ِ دل به شرار آتشش میفروز...


که شعله اش


به خموشی ِ نوش ِ یک عطش است!




***




این عشق، ملبّس و


ابلیس


آمده است!




این ثانیه ها


همه


سرشار وسوسه ند!




این شربتِ وصال


شرنگی


نبوده بیش!


تلخ است


شفا ی ِ

هماغوشی وخیال!

.

.

.


***

...


لعنت به خنجرِ نیرنگ و


عصمتی مسموم!



نفرین به خوبی ِ من،


خوش خیالی ِ محکوم!




میترا سالاری
سه شنبه 20/12/87

۳ نظر:

ناشناس گفت...

میترای گرامی
در باره من پرسیده اید .فوق لیسانس مدیریت دارم. در کتابخانه دانشگاه کار می کنم بیش از نیم قرن از عمرم می گذرد . در لندن زندگی می کنم و به ادبیات و شعر علاقمندم. در این بلاگ ها دوستان خوبی یافته ام اکثرن مثل خودت اهل مطالعه بوده اند . با هم در این بلاگ ها کتاب خوانده ایم . فیلم تماشا کرده ایم و شعر خوانده ایم و نقد کرده ایم و نقد شده ایم.
این دوستان آمده اند و رفته اند . بلاگ نوشته اند و بلاگ بسته اند. در میان این دوستان چند نفری باقی مانده اند که گاه گاهی به هم سر میزنیم.

من از نوشته های کسی تعریف نمی کنم و اکثرن با دیدی انتقادی به شعر ها و داستان ها نگاه می کنم. خودم هم دنبال تعریف و تمجید نیستم. انتقاد ها است که در رشد ذهنی ما موثر است

به نظر من شعر اگر قرار است به سبک اشعار کهن نباشد حد اقل باید از اندیشه ای ژرف نشئت گرفته باشد مانند اشعا شاملو. یا سرشار از احساس باشد مثل اشعار فریدون مشیری و الف سایه (ابتهاج) و غیره .

به هر حال شعر باید شعر باشد. فرم و محتوا در شعر نقش مهمی را اجرا می کند .
نوشته اید در رشته ادبیات انگلیسی تحصیل کرده اید. می توانیم در این رشته با هم کار کنیم. من هم مثل شما گاه گاهی اشعار و داستان هایی به زبان انگلیسی می نویسم .
نقد نویسی در باره شعر و داستان و فیلم را دوست دارم . چون نقد شما را در باره سمفنی مردگان خواندم فکر کردم شاید بتوانیم باهم در این راه دست به تحقیق و پژوهش بزنیم و چیز هایی از هم یاد بگیریم .
این یادداشت را جهت اطلاع تان نوشته ام می توانید بعد از خواندن حذف کنید.
مهم نیست من کی هستم . مهم اینست که آنچه که می نویسم ارزش خواندن داشته باشد . بقول فروغ فرخزاد پرواز را به خاطر بسپار . پرنده مردنی است.

خوبی این بلاگ ها این است که زن و یا مرد..پیر یا جوان...علیل یا سالم. ..ثروتمند و یا فقیر همه می نویسند و این تبیعیض ها محسوس نیست . آنچه که محسوس است چگونگی اندیشه است. اندیشه ها و بیان احساس هاست که با هم رقابت می کنند .
لذا ما را باید در خلال شعر ها و نوشته هایمان شناخت.

با صمیمانه ترین درود ها
فریدون
ّfridoun4@gmail.com

ناشناس گفت...

نقدی بر شعر تان
اول- راوی این شعر زیبا٬ دچار تضاد بین «تفکر سنت ایده الیستی» و بیان «احساس ملموس فیزیکی» است . از یکسو نیاز٬ هماغوشی٬ را گناه و وسوسه شیطان می پندارد و از سوی دیگر نسبت به همآغوشی و نیاز فیزیکی که از جمله نیاز های طبیعی بشری که مثل نان و آب غذای روح و جسم است نمی تواند بی تفاوت باشد.
*
*
.....
این عشق، ملبّس و
ابلیس
آمده است!
این ثانیه ها
همه
سرشار وسوسه ند!
این شربتِ وصال
شرنگی
نبوده بیش!
تلخ است
شفا ی ِ
هماغوشی وخیال
.....
این شعر توانسته است این تضاد بین سنت و احساس طبیعی را بخوبی به نمایش بگذارد.


خنجرِ نیرنگ و
عصمتی مسموم!
نفرین به خوبی ِ من،
خوش خیالی ِ محکوم!
*
راوی در پایان به سکوی اندیشه سنتی خود باز می گردد و بر مسند قضاوت می نشیند دل و احساس را محکوم می کند . این شعر در عین سادگی و روانی پیوندی نزدیک با تفکر مرد سالاری جامعه دارد. ولی راستی در این دنیای دیوانه ی دیوانه ی دیوانه در کجای حد فاصل عقل و احساس ایستاده ایم و در این لحظه های کوتاه عمر سر نوشت زندگی مان را چگونه رقم می زنیم؟

در میان شاعران زن ٬ فروغ فرخزاد و در میان شاعران مرد نصرت رحمانی از جمله شاعرانی بودند که بین سنت و مدرنیته پل زدند و تار و پود ها ی دست و پاگیر کنار زدند.

دوم - آنچه که من در این ستون نظریات می نویسم و یا در آینده خواهم نوشت شما همیشه آزادید بخشی و یا همه آن را حذف کنید. هدف ارتباط فکری و تعالی اندیشه است.
با اصطکاک افکار است که آدمی رشد می کند.
برای نمونه شعری از فروغ فرخزاد به نام گناه

*

*
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
گنه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
=========
سوم - ممنون می شوم اگر برداشت و تعبیر تان را در باره داستان شغال و عرب اثر کافکا برایم بنویسید

ofogh گفت...

deep & great

kisses