۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

«من و صلیب و سیب »

من چون مسیح بودم
که "صلیب صداقت"
به دوش می کشیدم

و با هر گام،
زیر تازیانه های روزگار،
_ناگزیر_
به "گاهِ مرگ"
نزدیک تر می شدم.

آن جا
صلیبی که خود ساخته بودم
می افراشتند...
و زجرِ دوخته شدن
به چهار میخِ عقل و انتخاب،
سیاست و دروغ،
اجرِ سالیانِ صداقت بود...
که می گرفتم!

***
ای کاش
من چون مسیح بودم!
آن دم که ماندم و
طعم و بویِ سرخ؛
و خیالِ سیب...



آن دم که الفبای فریب را
عاقبت
از ابلیس آموختم
و به زیر آمدم...
***

خدایگانِ فریب
در بزنگاه مرگ
در من رخنه کرد؛

پیش از آن که میخ ها
در بستر صلیب،
با خون رگ هایم
هماغوش شوند


و اشک خدا اگر بارید
نه چون من چون مسیح بودم!

***

من به پنداری زنده ام!
_زجری بدونِ درد_
برای من
که ریشه ی نفرت از فریب را
سالها
در دل صلیبم
دوانده ام...


ولی آخرین وسوسه،
سرخیِ سیب
من را فریب داد...

وسوسه ی گریز از مرگ،
وسوسه ی زیستن با تنفسی مسموم،
که پیشکش فریبکاران است


و من
نوفریبکاری شده ام...
_آئینه ی عبرت_
با کلاهخودی
همیشگی
از خار
که هر لحظه
با دردِ زخم هایش
به یاد می آورم:



" من چون مسیح ... "

۲ نظر:

مهدي هومن گفت...

درود به شما شعر زيبايي بود
شعر نو ما هم آنقدر كهنه شده و دنباله رو اشعار سهراب كه ديگه كسي اشتياقي براي خواندنش نشون نمي ده .
وجود شعرهايي كه ساختارهاي قديمي رو بشكنه لازم بلكه واجبه .

مهدی گفت...

سلام
مقداری از کارهاتونو خوندم
جاهایی که اتفاق شاعرانه افتاده زیاد بود ولی بعضی جاها بوی تصنع میداد ولی غالب کار به دور از تصنع به نظر میرسید راحت مینویسید ولی راحت نوشتن چیزی از پختگی نباید کم کنه که باز معتقدم کم نکرده .
موفق باشید