۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

«من ماندم و تو و سِن ِخالیِ رقص...»


دستی
به دستِ سردِ تو ،
زنجیر می زنم

نزدیک می شوی؛
به شانه های تو،
تکیه می زنم

مست از
شرابِ موسیقیِ رقصی
که در فضاست؛
جامی دوباره ،
پیمانه ی لبریز می زنم!

تسخیر می شوم
از ژرفای ِ چشم تو؛
جادوی یک نگاه
و به لب،
بوسه می زنم

مسحورِ قدرتِ
متناقض نمای ِ زندگی!
آواز:
زخم ِ پوچ...
که فریاد می زنم!

در آخرین دقایق
از این رقص مرگ بار،
"هم رقص ِ مرز بان " !
به تو، پیوند می زنم

هذیان ِ رقص
و کنایه...
چشمم چه خیره ماند!
من را ببین!
که لاشه شدم ...
لبخند می زنم!


میترا س.


8 تیر88

۴ نظر:

مهدي هومن گفت...

درود به شما فكر مي كنم بايد به برخي از معاني اون فكر كنم و چندباره اين شعر رو بخونم
شاد باشيد و سبز

هادی زنوزی اصل گفت...

شعر زیبایی بود مطالب شما در مورد عباس معروفی راهم خواهم خواند .موفق باشیدو پیروز

بهراد گفت...

"i'm looking for a partner to learn dancing"

یاد خودم افتادم ...
jk

نیایش گفت...

سلام.اشعارتون زیباست.با اینکه آدم گیج نمی شه در فهمیدن معانیشون ولی به نظر لایه های پنهان تری هم دارند پس میشه چند باره خوندشون.امیدوارم همیشه شاعر باشید.